دانلود کتاب سنگر و قمقمه های خالی نوشته بهرام صادقی
دانلود pdf سنگر و قمقمه های خالی
بهرام صادقی نویسنده ایرانی تبار است. او همچنین علاوه بر نویسندگی در حوزه پزشکی هم تحصیلات کرده است. او در سال ۱۳۶۳ دار فانی را وداع گفت. این مجموعه یکی از منحصر به فرد ترین آثار این نویسنده است به گونه ای که داستان های کوتاه آورده شده در این کتاب جزء بهترین داستان های کوتاه در ادبیات فارسی است. صادقی همچنین سعی کرده در آثارش به مسائل روانشناختی هم توجه کند، گلسرخی درباره آثار بهرام صادقی چنین می گوید: اکثر نوشته های صادقی حاصل دو دهه زندگی اجتماعی است.
کتاب سنگر و قمقمه های خالی در زمان حیات این نویسنده انتشار پیدا کرده است. این کتاب شامل ۳۰ داستان کوتاه متنوع است که به شرح زیر می باشد:
سراسر اتفاق // آدرس: شهر « ت »، خیابان انشاد، خانهی شمارهی ۵۵۵ // ۵۰ـ ۴۹ // شب به تدریج // اقدام میهن پرستانه // کلاف سردرگم // وعدهی دیدار با جوجوجتسو // ورود // غیر منظره // سنگر و قمقمههای خالی // مهمان ناخانده در شهر بزرگ // خواب خون // در این شماره / زنجیر // تأثیرات متقابل // قریب الوقوع // آوازی غمناک جهت شهر بی مهتاب // صراحت و قاطعیت // با کمال تأسف // آقای نویسنده تازه کار است // عافیت // وسواس // تدریس در بهار دلانگیز // نمایش در دو پرده // گرد هم // داستان جهت کودکان // اذان مغرب // هفت گیسوی خونین // یک روز صبح اتفاق افتاد // فردا در راه است
در این کتاب می خوانیم …
باز هم مثل همیشه… اما نه، ممکن است پیش خودتان بگویید: «چرا باز هم مثل همیشه؟ چرا باز هم مثل همیشه میخواهند با گفتن چند چیز کلی جزئیات گفتنی را ناگفته بگذارند؟» برای اینکه چنین نگوئید من هم سعی خواهم کرد که بیدار شدن آقای کمبوجیه را درست و حسابی برایتان شرح بدهم. حالا شما هم درست و حسابی گوش کنید:
در یک صبح فرحانگیز بهاری که گنجشکها با گنجشکها عشقبازی میکردند و ماهیها با ماهیها قول و قرار میگذاشتند و پسرها خواب دخترها را میدیدند و دخترها خواب پسرها را، آقای کمبوجیه در تختخواب سفری پر سر و صدایش غلتی زد، و از این دنده به آن دنده شد… و چشمهای نازنینش را باز کرد… یعنی به همین سر و سادگی بیدار شد. مدتی سقف اتاق را نگاه کرد و مدتی هم گذشت تا فهمید که این کار نتیجهای ندارد. بعد رویش را به طرف پنجره برگرداند و آفتاب را که شاعرانه لبخند میزد دید، اما حتی خودش هم نفهمید که چرا از خندهی آفتاب دلگیر شده. بنابراین سرش را زیر لحاف برد و گفت: «حالا که اینطور است فکر میکنیم.» یکی دو دقیقه گذشت و هیچ فکری به خاطرش نرسید. پیش خودش گفت: «چطور است دربارهی ستارههای ثابت و سیار فکر کنم؟» و جواب داد: «خیلی خوب است.» و بعد این مذاکرهی کوتاه در مغزش روی داد:
ــ ستارههای ثابت و سیار؟
ــ بله…
ــ بله البته، بعضی ستارهها ثابتند یعنی از جایشان تکان نمیخورند و بعضی ستارهها هم سیارند یعنی از جایشان تکان میخورند.
باز یکی دو دقیقهی دیگر گذشت و آقای کمبوجیه همچنان تلاش میکرد که چیزی پیدا کند که بتواند او را به فکر کردن وادارد: «آه جستم! دربارهی خدا فکر میکنم.» فکر کرد: «خدا… خیلی خوب، خدا، خدا بزرگ است… البته، و عدهای معتقدند که به جای خدا باید گفت طبیعت. خیلی خوب، گفتیم طبیعت…»
قوانین ثبت دیدگاه
برای ما نظرات خود را حتما بنویسید ...